پاتوق کتاب |
کی از غدیر عشق تو سیراب می شوم در کوچه های وصل تو بی تاب می شوم ای مروه و صفای دل عاشقان علی کی آشنای وادی مهتاب می شوم مقصود آفرینش و مولود کعبه ای با تو کتابی از غزل ناب می شوم تا در حریم سایه ات از غم رها شوم در برکه ی ولایت تو آب می شوم تو پایه ی عدالت آل محمدی من با تو از قبیله ی محراب می شوم [ یکشنبه 91/7/30 ] [ 11:28 صبح ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
دیدم به خواب خسته ترین ذوالفقار را زخمی ترین ستاره ی شب زنده دار را ای مرد ناشناس شب کوفه یا علی پر کن ز قرص نان و رطب کوله بار را امشب غرور بادیه پر شیر می شود بنگر یتیم کوچه ی چشم انتظار را دیدم به روی شانه غریبانه می برند تنها ترین مسافر این روزگار را [ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 10:9 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
در غم رفتن تو روز و شبم می سوزد حرف نا گفته ی خورشید لبم می سوزد در دلم صبر قوی نیست که حاشا نکنم چشم را باز کنم درد تماشا نکنم من کبوتر شدنت را همه جا می بینم اوج پرواز تو را سمت خدا می بینم زخم خونین گلو هر چه که فریاد کشید کوفه د رحنجره ام ریخت صدایم نرسید تا بگویم غم تقویم علی را بی تو شنبه، یکشنبه، دوشنبه، همه یکجا بی تو درد می گویم و از درد تو شعرم خجل است کوفه از ننگ ریا پیش جهنم خجل است باز هم توطئه آمد و در این خانه نشست آن طرف روح محمد و علی، آه شکست آسمان زخم زمین را به کجا خواهد برد؟ چاه سوزان عطش اشک علی را می خورد کیستی ای که خدا وصف تو را می گوید؟ با سه آیه خبر از عطر شما می گوید؟ یک سبد واژه من از شوق شما می کارم عطر گل های شقایق همه ی اسرارم
حبیب اله زارعی [ دوشنبه 91/7/24 ] [ 9:43 صبح ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
فرود می آمدی از بلندای شعر و قامتت سرو بود در دشت های پاییزی انگار دلم پیش تو شاعر شده بود ای مرد......! ای همیشه تنها پا گذاشته ای روی سقف آسمان ها و آهسته قدم بر میداری اینجا...! شعر همان اتفاقی است که از سوزش دست هایم متولد می شود همه ی همیشه همه ی شاعری ها خدا توی آسمان بود و تو مهمان هر شبش و آ...ه! من دوباره تکرار می شوم بر گستره ی آبی رنگ بی نهایت با تو... از ابتدای این شعر آغاز می شوم در دشت های پاییزی ای مرد...! [ یکشنبه 91/7/23 ] [ 10:4 صبح ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
چندی است مرغ فکرتان در دام مانده از دفتر اندیشه ام خطی نخوانده مردم سلونی قبل انتم تفقدونی قرآن منم ناطق؛ لماذا قاتلونی الحکم لله را چه بد تفسیر کردید هر آیه را با ذوق خود تعبیر کردید تنها ز مردی نام آن بر دوش دارید خوابید و تیغ فتنه در آغوش دارید صد جامه پوشیدید هر دم رنگ وارنگ حق را گرفتید از حقیقت بر شما ننگ ای کوفه تو معنای یک اسطوره هستی در ادعا، نامردمی ، تزویر پستی ای صبر در کامم چه تلخ و ناگواری در چشم خون آلود من مانند خاری گفتم بکارم نقش ها بر قامت داد برچینم از هر آشیان افسون بیداد وامانده ام کشتی شکست و بادبان سوخت دشمن میان موج ها صدد شعله افروخت آئینه در دست من و شهری پر از کور گویم سخن با مردمان خفته در گور جز کوه و نخلستان کسی دردم نداند آوای تلخم تا ابد در چاه ماند آه ای خدا بشنو نوای بی نوایم دردیست بر جانم که محتاج دعایم دیگر مرا از دست این دنیا رها کن با مردمانی نیک سیرت آشنا کن تا قصه گویم با نبی از رنج یک مرد مردی که با آواز باران گریه می کرد
[ جمعه 91/7/21 ] [ 4:2 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
بر بلندای خم ایستاده اند فریادشان از حریم تیرگی ابرها می گذرد چونان صاعقه ای شکافنده تا حضور پرتپش آفتاب در امتداد دستهاشان یکرنگی موج می زند و صداقت را در مشت های به هم فشرده شان به مهمانی می خواند باد گیسوان حرمتشان را در آسمان اعتماد شانه خواهد کرد دو نفس... در هزاران حنجره فریاد... * ... و هر آن کس که من مولایش بودم اینک نور در تمام جهان گسترده می شود و دنیا زیر ساعت پهن و وسعت دریایی اش آرام می گیرد... آرام... آرام... [ چهارشنبه 91/7/19 ] [ 11:13 صبح ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
کسی آسمان را راه می برد تا هر گاه دستان کوچک کوفه تنگ شد ماه را قسمت کند و ستاره ها را در نی نی چشمات دنیا چقدر کوچک بود آن زمانی که بغض های نا خورده ات را در گلوی چاه می ریختی راه می رفتی و بی ادعا نخلستان ها خیس آیه های شبنم می شد ... و شب، شب دیدار بود هنگامه ی بوسید سیب
واژه ها رد می شوند زمین بغض کرده جهان در خود می پیچد شیطان وسوسه می ریزد و تمام بودنش را در حجم زیتون سرخی جای می دهد
آنگاه... گنجشک یی از روی شاخه می پرد [ چهارشنبه 91/7/12 ] [ 3:15 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
عراق به تو می اندیشد و من به عراق... می اندیشم و تو را می سرایم... ایستاده ای بر بلندای ولایت وقتی که جای می گیرد در دستهایت قرآن و غروب و غدیر خم می شود تا از میخانه ی چشمانت خم بنوشم اما تو زخم هایت نمک گیر شده و در خانه ات سکوت می فروشی؟!
[ چهارشنبه 91/7/12 ] [ 2:34 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
گفتند روز اول در خانه ی خدا بود گفتند دست مولا در دست انبیا بود روز الست گفتند: قالوا بلی علی جان روز سقیفه اما جان تو در بلا بود گفتند کور بودند این قوم نا مسلمان گفتند قلب مردم آن روز مبتلا بود یک روز عمر و عاص است یک روز ابن ملجم یک روز در سقیفه یک روز کربلا بود *** ماشین به راه افتاد تاریخ پشت سر ماند از مرز می گذشتند آغاز ماجرا بود یک زن گلایه می کرد از سختی زمانه یک مرد توی دستش دفترچه ی دعا بود از زرگری در آمد دست علی به همراه دستان بی النگو بر گنبد طلا بود مولا تو غصه ات را با چاه گفته بودی فکری به حال ما کن، ما چاهمان کجا بود؟ [ شنبه 91/7/8 ] [ 4:12 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم در بزم وصال تو نگویم زکم وبیش چون آیینه خوکرده به حیرانی خویشم لب باز نکردم به خروشی و فغان من محرم راز دل طوفانی خویشم یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی عمری پشیمان ز پشیمانی خویشم از شوق شکر خند لبش جان نسپردم شرمنده جانان بگرانجانی خویشم بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر افسرده دل ازخویشم وزندانی خویشم هر چند امین بسته دنیا نیم اما دلبسته یاران خراسانی خویشم
حضرت ایت الله العظمی اقای خامنه ای روحی له الفداه
[ یکشنبه 91/6/26 ] [ 1:10 عصر ] [ نا نویسنده ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |